Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «فرارو»
2024-04-29@01:22:00 GMT

بررسی تغییرات داستان فیلم Oppenheimer

تاریخ انتشار: ۲۱ آبان ۱۴۰۲ | کد خبر: ۳۹۰۷۰۵۳۱

بررسی تغییرات داستان فیلم Oppenheimer

فیلم Oppenheimer با تمرکز بر ترسناکترین و بزرگترین کابوس بشر تغییراتی را در داستان اعمال کرده که در این مقاله به بررسی آن‌ها خواهیم پرداخت.

به گزارش گیمفا به نقل از اسکرین‌رنت، بشر در طول تاریخ دست به تصمیمات ویرانگری زده که نسل‌های بسیاری را تحت تاثیر قرار داده است. با این حال باید گفت که ساخت بمب اتم دیوانه‌وارترین تصمیمی است که تاکنون در طول تاریخ توسط بشریت گرفته شده است؛ برخورداری از سلاحی که می‌تواند حیات را برای همیشه بر روی کره زمین نابود کرده و تنها کافیست تا انسانی دیوانه و جاه‌طلب برای مقاصد شوم خود درصدد استفاده از آن بربیاید تا مفهوم زندگی بر روی کره خاکی برای همیشه پایان یابد.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

در حالی که افراد متعددی در تدارک بمب اتم نقش داشته‌اند، اما کلید ساخت آن را باید به شخص جی. رابرت اوپنهایمر ارتباط داد. کسی که به عنوان پدر بمب اتمی تاریخ شناخته شده و با نهایی کردن پروژه منهتن، سلاحی را در اختیار بشر قرار داد که استفاده آن در هیروشیما و ناکازاکی نشان داد که با چه کابوسی طرف خواهیم بود. سلاحی که امروزه در دست انواع و اقسام کشور‌ها قرار داشته و حتی خود کشور ایالات متحده آمریکا نیز نسبت به آن ترس و وحشت دارد.

کریستوفر نولان با همکاری برخی از مشهورترین بازیگران حال حاضر سینما که در مرکز آن‌ها شخص کیلین مورفی قرار دارد، به سراغ زندگی پر فراز و نشیب جی. رابرت اوپنهایمر در فیلم Oppenheimer رفته تا ساخت نخستین بمب اتم را به تصویر بکشد. مسئله‌ای که با اتفاقات عجیب و غریب و دیوانه‌واری همراه بوده و البته که تفاوت‌های قابل توجهی در فیلم و رخداد‌های واقعی وجود داشته که می‌تواند مخاطبین سینما را گمراه نماید.

به همین سبب نیز در مقاله امروز به سراغ بررسی ۸ تفاوت کلیدی رفته‌ایم که مطالعه آن می‌تواند برای دوست‌داران تاریخ از اهمیت ویژه‌ای برخوردار باشد.

مسموم کردن فیزیکدان پاتریک بلاکت

در اوایل فیلم Oppenheimer شاهد هستیم که جی. رابرت اوپنهایمر برای مطالعه فیزیک به اروپا رفته تا بتواند با فیزیکدانان مشهوری همچون پاتریک بلاکت و نیلز بور تعامل داشته باشد. با این حال پس از آن که شخص پاتریک بلاکت او را از سخنرانی منع می‌کند، اوپنهایمر تحت تاثیر قرار گرفته و به همین سبب نیز سعی می‌کند تا استاد خود را با آغشته کردن سیانور به سیب مسموم نماید.

سکانسی که کلیت آن حقیقت داشته و چنین مسئله‌ای در نهایت دردسر‌های بسیاری برای اوپنهایمر درست می‌کند که تا مرز اخراج وی از دانشگاه کمبریج نیز پیش می‌رود. با این حال تفاوت ماجرا در این است که فیلم Oppenheimer به ما نشان می‌دهد که او از مسموم کردن استاد خود صرف نظر کرده و وقتی که برای برداشتن آن سیب به آزمایشگاه بازمی‌گردد، نیلز بور آن را در دست گرفته و خبری از پاتریک بلاکت نیست. اتفاقی که سندیت تاریخی نداشته و اساساً نیلز بور، فیزیکدان دانمارکی دخالتی در این مسئله و دیدار نداشته که بخواهد جانش در خطر قرار بگیرد.

اطمینان جی. رابرت اوپنهایمر از عدم کارکرد بمب اتم

در روز انجام آزمایش ترینیتی، نگرانی‌های بسیاری وجود داشت. از تاثیرات آب و هوایی و تهدید شراط جو گرفته تا نابودی جهان، همگان از خطرات این آزمایش وحشت بسیاری داشته و جو متشنجی بر مکان مورد نظر حاکم بود.

در اتفاقی جالب، جی. رابرت اوپنهایمر اصلاً بابت این مسئله نگرانی نداشت، زیرا معتقد بود که بمب تحت هیچ شرایطی عملی نخواهد شد و برای اثبات این مسئله نیز مبلغ ۱۰ دلار را در آن زمان با باقی همکاران خود شرط‌بندی کرد. با این حال برخلاف پیش‌بینی‌های خالق بمب اتم، آزمایش ترینیتی نه تنها موفقیت‌آمیز ظاهر شد، بلکه نگرانی‌ها را نیز برطرف کرد و خبری از تاثیرات آب و هوایی و نابوی جهان نبود.

قبول درخواست لوئیس استراوز توسط جی. رابرت اوپنهایمر

یکی از شخصیت‌های مهمی که در پروسه تولید بمب اتم نقش داشت و در فیلم Oppenheimer نیز شاهد حضور او با هنرنمایی رابرت داونی جونیور بودیم، لوئیس استراوز نام داشته است. کسی که اختلافات شدیدی با جی. رابرت اوپنهایمر داشت و جنگ روانی تاثیرگذاری را با وی راه انداخته بود.

لوئیس استراوز به جی. رابرت اوپنهایمر پیشنهاد پست مدیریتی در موسسه مطالعات پیشرفته واقع در پرینستون را ارائه می‌کند؛ پیشنهادی که در نهایت در سال ۱۹۴۷ پذیرفته شده و پدر بمب اتم به مدت ۲۰ سال ریاست موسسه مطالعات پیشرفته را بر عهده گرفت و حتی پس از رسوایی امنیتی لوئیس استراوز همچنان در جایگاه خود باقی ماند. با این حال رابطه اوپنهایمر و استراوز به مرور سیاه و سیاه‌تر شد و تا جایی پیش رفت که آن‌ها در جلسات گوناگون مقابل یکدیگر قرار گرفته و نظریات و تئوری‌های یکدیگر را به بدترین شیوه‌های ممکن نقض می‌کردند و در یک بازه زمانی حتی استراوز پا را فراتر گذاشت و اوپنهایمر را به جاسوسی برای شوروی متهم کرد؛ اتفاقی که در ادامه مورد اشاره قرار خواهد گرفت.

عدم اطلاع لسلی گرووز از پتانسیل بمب اتم برای نابود کردن جهان

در طول وقایع فیلم Oppenheimer شاهد ارتباط نزدیکی بین جی. رابرت اوپنهایمر و ژنرال ارتش آمریکا یعنی لسلی گرووز هستیم و در یکی از سکانس‌ها به او اطلاع داده می‌شود که بمب اتم از توانایی نابود کردن جهان برخوردار است؛ خطری که اوپنهایمر آن را چیزی نزدیک به صفر در نظر گرفته که با خنده‌های عصبی گرووز همراه می‌شود.

با این حال واقعیت طور دیگری رقم خورده است. زیرا ژنرال لسلی گرووز تحت هیچ شرایطی از پتانسیل واقعی بمب اتم خبر نداشت و پس از آن که چنین ادعایی توسط محاسبات ادوارد تلر مطرح شده بود، تنها تعداد معدودی از دانشمندان نسبت به آن اطلاع داشتند و نباید هم فرد نظامی حتی یک ژنرال ارتش از چنین خطری آگاه می‌شد. ترس نابودی جهان به دست تیم تولید کننده بمب اتم به حدی وحشتناک و کابوس‌وارانه بود که دانشمندان تا جای ممکن سعی می‌کردند که خطرات آن را علنی نکنند.

تمرکز بیش از حد بر روی لس آلاموس

در جریان وقایع فیلم Oppenheimer شاهد هستیم که تمرکز ویژه‌ای بر لس آلاموس واقع در نیومکزیکو صورت گرفته تا حدی که خود شخص جی. رابرت اوپنهایمر همراه با خانواده‌اش به آنجا نقل مکان کرده تا پروژه منهتن را تمام و کمال زیر نظر داشته باشد.

با این حال برای تولید بمب اتم، لسلی گرووز تنها به لس آلاموس کفایت نکرده بود و در اصل ۳ منطقه بزرگ برای پیشبرد پروژه منهتن در نظر گرفته شده بودند. ۲ تای دیگر آن‌ها عبارتند از اوک ریج واقع در ایالت تنسی که اورانیوم غنی شده در آنجا نگهداری شده و ۱۲ هزار کارگر را به خود اختصاص داده بود و دیگری نیز هانفورد واقع در ایالت کالیفرنیا نام داشت که به سبب رودخانه‌ای که از آنجا گذر می‌کرد، تولید پلوتونیم و خنک نگه داشتن راکتور‌های هسته‌ای با کمترین خطر ممکن انجام می‌شد. لس آلاموس برخلاف چیزی که در فیلم نمایش داده می‌شود، یکی از ۳ شهر به کار گرفته شده بود که تنها جنبه عملیاتی پروژه منهتن در آن به وقوع می‌پیوست.

رابطه جی. رابرت اوپنهایمر و جین تتلاک

یکی از مسائل جنجالی زندگی جی. رابرت اوپنهایمر مربوط به رابطه عاشقانه و مخفیانه با جین تتلاک می‌شود؛ زنی عضو حزب کمونیست که در حیطه نویسندگی و روان‌پزشکی فعالیت می‌کرد.

اوپنهایمر و تتلاک در رابطه ۳ ساله‌شان به نامزدی یکدیگر درآمده و رابطه پر فراز و نشیبی را تجربه کردند که هیچگاه رویه آرام و ثابتی نداشت. برخلاف چیزی که کریستوفر نولان در فیلم Oppenheimer به تصویر کشید، جین تتلاک از افسردگی شدیدی رنج می‌برد و مشکلات روحی و روانی وی به حدی افزایش پیدا کرد که حتی دوستان و اطرافیانش را نیز وحشت‌زده کرده بود. او از اخلاقیات منحصر به فردی برخوردار بود که فرهنگ کشور آمریکا در آن زمان آن‌ها را نمی‌پذیرفت و در نهایت نیز پس از دیدار آخر با معشوقه سابق خود، خودکشی کرد و از دنیا رفت.

دیدگاه جی. رابرت اوپنهایمر نسبت به مفهوم بمب اتم

آن شخصیتی که در فیلم Oppenheimer از جی. رابرت اوپنهایمر به تصویر کشیده می‌شود، دیدگاه شخصی کریستوفر نولان بوده و حقیقت ماجرا بسیار فراتر از آن بوده است.

این فیلم شخصیتی از پدر بمب اتم را به تصویر می‌کشد که در تعهدش نسبت به خطرات آن همیشه در کلنجار بوده و عملاً تکلیف خودش را نمی‌داند. در واقعیت، اما نگرانی و ترس اوپنهایمر متفاوت بوده است. او وجود بمب اتم را ضروری دیده و تحقیقات دولت نسبت به آن برایش اهمیتی ندارد. با این حال چیزی که او را به وحشت وا داشته بود، آینده بشریت در گره وجود بمب‌های متعددی بود که مشخص نیست چه بلایی بر سر کره زمین خواهند آورد. در حالی که برای به اشتراک گذاشتن دانش هسته‌ای خود تحت فشار قرار داشت و حتی در یک بازه زمانی نسبت به آن ابراز پشیمانی کرد، اما نسبت به نقش آن در جنگ انتقادی نداشت و همانطور که پیشتر اشاره کردیم، آن را تهدیدی خطرناک، ولی ضروری می‌دانست.

مخالفت با بمب هیدروژنی

در حالی که بمب اتم به عنوان کابوس بشریت شناخته می‌شود، اما تنها روزنه‌ای بود تا پای نابودگر بسیار خطرناکتری به داستان باز شود که حتی خود شخص جی. رابرت اوپنهایمر نیز نسبت به آن وحشت داشت و برای جلوگیری از تولیدش در نهایت مجوز امنیتی خود را از دست داد.

بخش پایانی فیلم Oppenheimer تا حدودی موضوع نگرانی اوپنهایمر از بمب هیدروژنی را مورد کنکاش قرار داده و حتی ترس و وحشت وی را نیز به معرض نمایش می‌گذارد. با این حال واقعیت فراتر از آن رقم خورده است؛ جایی که رابطه شکر آب شده اوپنهایمر و استراوز به اوج خود رسیده و در حالی که دولت آمریکا بر ساخت بمب هیدروژنی تاکید دارد، اما اوپنهایمر مخالف سفت و سخت آن به شمار می‌رود و در نهایت نیز از معادله کنار گذاشته می‌شود.

کسانی که زمانی دوست و همکار وی به شمار می‌رفتند، خواهان ساخت بمب هیدروژنی‌ای بودند که ده‌ها برابر ویرانگر از بمب اتم بوده و اوپنهایمر نه تنها توان مقابله با چنین دیوانگی‌ای را نداشت، بلکه حتی خشم مقامان را برانگیخت و در نهایت توسط پلیس FBI تا مدت‌ها زیر نظر قرار داشت و توسط دوست قدیمی و دشمن حال حاضر خود یعنی لوئیس استراوز متهم به جاسوسی و خیانت شده بود.

در نهایت با تمام فراز و نشیب‌ها در دنیایی مشغول به زندگی هستیم که نه تنها بمب اتم در دستان کشور‌های مختلفی قرار گرفته است، بلکه حتی بمب هیدروژنی نیز تولید شده است. آیا ترس و نگرانی جی. رابرت اوپنهایمر می‌تواند روزی به وقوع بپیوندد؟ آیا راه دیگری برای پیروزی در برابر ژاپن وجود داشت که از نسل‌کشی هیروشیما و ناکازاکی جلوگیری شود؟ نظرات خود را با ما به اشتراک بگذارید.

منبع: فرارو

کلیدواژه: اوپنهایمر سینمای جهان قیمت طلا و ارز قیمت موبایل رابرت اوپنهایمر فیلم Oppenheimer بمب هیدروژنی پروژه منهتن نسبت به آن بمب اتم

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت fararu.com دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «فرارو» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۹۰۷۰۵۳۱ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

آدینه با داستان/ چی از آسمان افتاد؟!

      داستان کوتاه

      مریم رحمَنی

       یک چیز سنگینی پرت شد توی حیاط. درست زیر پنجره‌ی اتاق خواب. از خواب پریدم و اولش فکر کردم خوابی دیده‌ام.مثل وقت‌هایی که خواب می‌بینم و بلافاصله بعد از بیدار شدن دنیای خواب و بیداری را نمی‌توانم از هم تفکیک کنم.

   پرده‌ی پنجره را کنار زدم و توی تاریکی مطلق حیاط هیچ چیز ندیدم. بی‌اختیار دست کشیدم به تشک تخت و دستم که به جسم گرم جمشید خورد، بی که برگردم و نگاهش کنم، پتو را کشیدم تا زیر چانه‌ام و سعی کردم دوباره بخوابم. چشم‌هایم بسته نمی‌شد و مدام تصویر مردی قوی هیکل می‌آمد جلوی چشمم که با نقاب مشکی و چاقوی تیز توی دستش بالای سر من و جمشيد ایستاده و... . هی چشم‌هایم را باز می‌کردم و سعی می‌کردم با تکان خوردن جمشيد را بیدار کنم، اما حالا بعد از گذشت یازده سال دیگر فهميده بودم این شکل خروپف کردن پشت سرش خواب عمیقی است که با این تکان‌ها، حتی با افتادن احتمالا یک هیکل درشت مردانه توی حیاط نمی‌شود بیدارش کرد. 

  نور چراغ توی حیاط هی خاموش و روشن می‌شد و داشتم فکر می‌کردم کاش برای عوض کردنش بیشتر پافشاری کرده بودم یا لااقل خودم می‌رفتم یک لامپ می‌خریدم و خودم عوضش می‌کردم، حالا مگر عوض کردن یک لامپ چقدر کار دارد که من این چیزها را بیاندازم گردن جمشید و او هم هربار با گفتن جمله‌ی "چقدر جدیدا حساس شدی"، از زیرش شانه خالی کند و مثلا بگوید فعلا که نور دارد! 

  لای پنجره باز بود و سوز تندی می‌آمد توی اتاق که برای هوای اردیبهشت ماه زیادی سرد بود. بالاپوشم را از روی پشتی صندلی برداشتم و انداختم روی دوشم. 

   برگ‌های درخت اکالیپتوس توی خیابان که نصفش کشیده شده بود توی حیاط خانه‌ی ما، همین‌طور داشتند تکان می‌خوردند و یک صدای خش‌خش ریزی توی هوا می‌رقصید. 

   بوی دود سیگار از کنار بینی‌ام رد شد و بی‌هوا سرم را بالا گرفتم و دنبال ماه توی آسمان گشتم. در هوای آلوده‌ی مرکز شهر و وسط این‌همه شلوغی کمتر پیش‌ می‌آید ماه را گوشه‌ای از آسمان ببینم. با زن همسایه‌ی طبقه‌ی بالا که آمده بود دم پنجره و سیگار می‌کشید چشم تو چشم شدم. سرم را به علامت سلام تکان دادم و بالاپوشم را از دو طرف هی کشیدم فقط برای اینکه کاری کرده باشم. چون آن‌قدرها که تصور می‌کردم باد سردی نمی‌وزید. 

-شما هم خواب‌تون نمیاد؟ 
- یه صدایی از توی حیاط شنیدم، اومدم پی‌اش! 

هم‌زمان گوش تیز کردم که صداهای اطرافم را به‌خاطر بسپارم. 

- من هیچ صدایی نشنیدم! 
-مطمئنید؟ صدای وحشتناک افتادن یه چیزی از پشت بوم بود.
 
کلمه‌ی پشت بام در لحظه روی زبانم چرخید وگرنه اصلا چه می‌دانستم آن "چیز" احتمالا سنگین از کجا افتاده روی زمين. 


به شازده کوچولو فکر کردم و دوباره فکر کردم آن صدا برای شازده کوچولو بودن زیادی بزرگ بود. 

زن گفت: چای یا قهوه می‌خورید؟ 
گفتم: این موقع شب نه! خوابم می‌پرد و تا صبح باید داستان‌سرایی کنم! 
از حرف خودم خندیدم و گمان کردم حرف بامزه‌ای زده‌ام، چهره‌ی بی‌تفاوت زن از آن فاصله و زیر نور کم رمق ماهی که اصلا نمی‌دانستم کجاست خنده‌ام را جمع کرد و دوباره بالاپوشم را از دو طرف کشیدم به خودم. 

زن گفت: شب‌ها خیلی طولانی‌اند. 
و دیدم که سیگار دیگری روشن کرد. روی نیمکت کهنه‌ی وسط حیاط نشستم تا راحت‌تر بتوانم به حرف‌هایش گوش کنم. گردنم درد گرفته بود.
-شاید بهتر باشد از اول غروب دیگر چای یا قهوه نخورید! 

-پس چکار کنم؟ 
- من و همسرم فیلم می‌بینیم. گاهی بازی می‌کنیم. منچ و مارپله. 

دوباره خندیدم و دوباره خنده‌ام را و بالاپوشم را جمع کردم. 
- فیلم‌های توی خیابان را هر روز می‌بینم. فیلم زندگی خودم را هرشب مرور می‌کنم. فیلم به چه کارم می‌آید. 

داشت لابلای برگ‌های اکالیپتوس دنبال چیزی می‌گشت. 
- ها... بیا... اومد بالاخره

-چی اومد؟ 
-ماه! خودتم داشتی دنبالش می‌گشتی.

از روی نیمکت بلند شدم و آمدم نزدیک ساختمان روی پنجه‌ی پا و دیدمش. عینکم را نزده بودم و چیزی که می‌دیدم مجموعه‌ای ابری از نور زرد بود. خب همین هم غنیمت بود. اینکه من درست نمی‌دیدمش دلیل بر درست نبودنش نبود. 

-قشنگه.. نه؟ 
-خیلی 

-فکر کن یه چیز گرد خیلی بزرگ وسط آسمون همینجور معلق وایساده، خود تو هم روی یه چیز گرد خیلی بزرگِ معلق وایسادی! اون تو رو نگاه می‌کنه، تو اونو. 

صدای گوشخراش یک موتور سیکلت برای چند لحظه ارتباط کلامی ما را قطع  کرد. 

دستم را گذاشتم پشت گردنم و پرسیدم: شما صدای افتادن چیزی را از آسمان نشنیدید؟ 
- شاید شازده کوچولو بوده و با صدای بلندی خندید. آن‌قدر صدای خنده‌اش بلند شد که فکر کردم حتما جمشيد از خواب می پرد.
 
-برای صدای شازده‌کوچولو زیادی بزرگ بود آخه
-گفتی قهوه نمی‌خوری؟ 
حتی منتظر جوابم نماند. پنجره را بست و چراغ را خاموش کرد. 

یک برگ اکالیپتوس از روی زمين برداشتم و با دستم خردش کردم. بوی عجيبی دارد و هربار که همچین بوهایی به هم می‌خورد تصمیم‌های عجیبی برای خانه‌داری می‌گیرم. مثلا اینکه چند برگ ازش بچینم و ببرم خانه و شب‌ها دم‌نوش‌های خوشمزه درست کنم. یا این‌که فردا عصر حتما کیک هویج درست می‌کنم و برای همسایه‌ی طبقه‌ی بالا می‌برم و باهاش دوست می‌شوم. یا از این به بعد حتما توی قوری چای عناب می‌ریزم. 

برگ‌ها را از توی دستم ریختم کف حیاط. 

توی آشپزخانه صدای سوت کتری بلند شد. جمشيد با قیافه‌ی یک قاتل فراری نشسته بود پشت میز و یک صدای ممتد زشت را با جعبه‌ی خالی کبریت در می‌آورد و هی زیر لب می‌گفت انگار یه دسته غاز وحشی حمله کردن تو اتاق خواب! صدای کشیده شدن پایه‌ی صندلی از جایم پراند و جمشيد درست روی لبه‌ی درگاهی آشپزخانه رویش را به‌سمتم برگرداند و گفت: یادته گفته بودی وقتی بچه بودی یه دسته غاز وحشی از وسط کوچه‌تون رد شدن و تو ترسیدی؟ 

گفتم آره. اولین‌بار بود که یکی از بچه‌های کوچه داشت ماجرای قتل اميرکبير توی حمام فین رو تعریف می‌کرد. 

- و تو فکر کردی قاتل‌های امیرکبیر حمله کردن! 
قهقهه زد و محکم خورد به در آشپزخانه. از صدای کوبیده شدن در به دیوار تکان سختی خوردم و پشت گردنم تیر کشید. 

بعد خودش را جمع کرد و صورتش را جدی کرد و گفت:
-حق داشتی! حمله‌ی غازهای وحشی خیلی ترسناکه! 

قوطی نسکافه و جعبه‌ی چای کیسه‌ای کنار هم و هر دستم روی یکی‌شان. 
یا باید چای می‌خوردم یا یک قهوه‌ی فوری.

کانال عصر ایران در تلگرام

دیگر خبرها

  • داستان‌های ادامه‌دار ستاره عراقی؛ علی عدنان از ایران رفت!
  • داستان شفافیت (۲)؛ بیم و امید یازدهمین مجلس برای شفاف شدن
  • بهترین فیلم های وسترن با بازی «لی ون کلیف»؛ از Beyond the Law تا The Grand Duel
  • فراخوان جایزه داستان و بازآفرینی منتشر شد
  • داستان شفافیت؛ قسمت اول
  • سیمینی که دانشور بود
  • بدترین فیلم‌های ترسناک تاریخ سینما!
  • کدام کتاب «سروش صحت» باعث صف طولانی در اصفهان شد؟
  • بررسی یک ادعای بی‌اساس/ داستان دکترای افتخاری رئیسی از بزرگترین دانشگاه پاکستان چیست؟
  • آدینه با داستان/ چی از آسمان افتاد؟!